زندگی

عشق وغم

زندگی

عشق وغم

دخترودریا

دختر کنارپنجره تنها نشست وگفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل وترانه و سر مستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز میگشود دو چشمان بسته را

میشست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بالهای نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندیدباغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنیدو گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشیدتشنه کام درآن سوی آسمان

گویی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز وخیره در اندیشه ای غریب

  دختر کنار پنجره محزون نشسته بود 

                           فروغ فرخزاد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد