زندگی

عشق وغم

زندگی

عشق وغم

خالی

دفترخاطراتمو هرشب ورق میزنم اسم تو ،تو هر صفحشه میخونم ومیشکنم ،خال کوبی کردم اسمتو روی تمام بدنم تا باورت شه اونی که هر لحظه یادته منم،هرکی میپرسه حالمو میگم همه چیز عالیه هیچکی نمیدونه چقدر جای تو اینجا خالیه،حالا میفهمم خالی چه حس وحالی داره خالی یعنی بی تو،بی تو یعنی خالی...خالی یعنی بی تو، بی تو یعنی خالی...فکرمیکنم نبودنت عادی میشه فردا برام فردا میاد باز میبینم هیچی بجز تو نمی خوام ،با هیچ کی حرف نمیزنم ،هیچ جکی خنده دار نیست ،بعد هر زمستونی معلومه که بهار نیست،هر کی میپرسه حالمو میگم همه چی عالیه ،هیچکی نمیدونه چقدر جای تو اینجا خالیه،حالا میفهمم خالی یعنی چه حس وحالی ،خالی یعنی بی تو ،بی تو یعنی خالی...دفتر خاطراتمو هشب ورق می زنم اسم تو ،تو هر صفحشه میخونم ومیشکنم... 

 

من وعشق

سلام دوستان ,امروز می خوام از عشق بنویسم آره عشق این واژه پر معنا،امروز ظهر داشتم نماز می خوندم داشتم با دوستم خدای خودم حرف می زدم ،درد دل می کردم یه لحظه به گذشته برگشتم ،یادلحظات شادم افتادم ناخوداگاه خندم گرفت امابعدش خاطرات ولحظات غم انگیزم هجوم آوردن خواستم از خدا گله کنم بگم آخه خداجونم دوست وهمراه همیشگی این چی بود دیگه چرا عشق رو آفریدی چراعاشق شدن رو نشون آدما دادی این همه دادی از سر آدما زیاد بود دیگه چراعشق دادی ،اما بعد گفتم نه خدایا تو عالمی نه من اشتباه کردم ازت ممنونم که عشقو آفریدی وتو قلب من گذاشتی ازت ممنونم که اجازه دادی عاشق بشم ،اطرافیانمو دوست داشته باشم ،تا حالا بهش فکر کردین عشق این واژه پررمزوراز،این واژه آشناکه هرلحظه یه گوشه از دنیای اطرافمان می بینیم ،ازهمون لحظه که بیدار میشی نگاه پرازعشق مادر،وقتی دوستتو می بینی بالبخندش عشقو بهت هدیه میده ،

اماعشق وقتی قشنگیشو نشون میده که اونی که دوستش داری بانگاهی که همه مهروعشق ودوست داشتن دنیاتوش خلاصه شده نگات میکنه ،وقتی شب میشه پدرخسته ازسر کار برمی گرده باوجودخستگیش میاد کنارت میشینه وبه حرفات گوش میده بازم عشقه که خودشو نشونت میده .وقتی صدای اذانی که مؤذن محله میگه رو میشنوی یه نیروای میگه پاشوآره اون نیرو همون عشقه که حالا آسمونیه ،میگه پاشویکی منتظرته که بری وباهاش از نگفته هات بگی پاشو.وقتی میری توتختت بخوابی وقتی خوابت نمی بره ،وقتی همه وهمه خوابن وبی خوابیه که توخلوتت پامیذاره یاد دوستات میادوتورو از تنهایی در میاره ،یادگذشته ،یاد لحظه هایی که تو مدرسه ودانشگاه بودی ،صورت دوستات که به لطف عشق توذهنت واسه همیشه هک شده ،همه تورواز تاریکی شب جدا میکنن.

اگه یکی رو دوست داری یاد عشقت ،همونی که باعث شده حالا تو احساس خوشبختی کنی ،همونی که باعث شده توپیشرفت کنی ،همونی که حالا اگه دقت کنی یه گوشه ای از شخصیتت شده ،رفتارت رفتار اونه ،دقت کن حتی بعضی از حرفات،تکه کلاماتم مال اونه .واگه خدایی نکرده خدا نخواسته و ترکت کرده یاد گذشتت گاهی خنده آره لبخندشومیبینی وبااو میخندی امایه لحظه برمی گردی ومیبینی رفته وگرمی خاطره هاشه که وجودتو گرم میکنه ویادگذشته بدی که بعدرفتنش داشتی ،یادبی خوابیای مکررت تا خود صبح،یادسر درد که دیگه داغونت کرده ،یادابر بهارچشات ،یادقلبت همونجایی که خدا اونو جایگاه عشق کرده یادزخماش همه و همه رو میبینی همه تلخی وشیرینی ها رو امابازم قلبت آروم میشه چون یاد خدامیفتی که همیشه با تو بوده همه جا حتی اون موقع که همه تورو تنها گذاشتن او با تو بوده وپلکاته که سنگین شده وآروم بسته میشه.شب بخیر.

دیدم از همون لحظه که چشامو باز می کنم تا لحظه ای که چشامو می بندم عشقه که خودشو به من نشون میده وبه من لبخند میزنه. شما بگید این نعمت بزرگ که اگه نباشه من نمی تونم زندگیمو ادامه بدم و ناتمامم شکر لازم ندازه؟؟؟؟

خدایا ممنونم که به من عشقو هدیه دادی ،ممنونم.

یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضودر کوچه لیلانشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود

 

گفت:یارب از چه خوارم کرده ای برصلیب عشق دارم کرده ای

 

خسته ام زین عشق خارم نکن من که مجنونم تومجنونم نکن

 

مرد این بازیچه نیستم این تو و لیلای تو دگر نیستم

 

گفت:ای دیوانه لیلایت منم در رگت پنهان و پیدایت منم

 

سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم ونشناختی

 

جنگجوی کوچک خدا

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.
angellogo_blue2_small.jpg
پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.
*
و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...  
******************************** 
منبع:www.roodkhaneh121.blogfa.com

زندگی۲

زندگی شطرنج دنیا و دل است
قصه پر رنج صدها مشکل است
شاه دل کیش هوسها می شود
پای اسب ارزوها در گل است
فیل بخت ما عجب کج میرود
در سر ما بس خیال باطل است
مهره های عمرمن نیمش برفت
مهره های او تمامش کامل است

سلام دوستان عزیز ,باتشکر از شما که واسم میفرستبد,وممنون میشم اگه همینجور  

حمایتم کنیدودوستانی که میخوان ارسالیشون به اسم خودشون منتشربشه بگن. 

 

مرسی